با تمام وجود
نویسنده: عارف قندیپور
زمان مطالعه:5 دقیقه

با تمام وجود
عارف قندیپور
با تمام وجود
نویسنده: عارف قندیپور
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]5 دقیقه
چندِ چندِ چند داشتم چهکار میکردم؟ خانه بودم، در پیست مشغول دویدن بودم، درس میخواندم، گلهای خانه را آب میدادم، مشغول گریه کردن، خندیدن، در انتظار آسانسور بودن، تماشای فیلمی از برگمان.
مقطعی از نوجوانیام عمیقا در این فکر بودم که معنا ندارد! مهم نبود چه، مهم این بود که معنا ندارد. سر کار رفتن؟ بیمعنی. در پیست مشغول دویدن بودن؟ بیمعنی. درس خواندن؟ بیمعنی. آب دادن به گلهای خانه؟ بیمعنی. گریه کردن؟ بیمعنی. و این رشته تا بی نهایت ادامه داشت.
بهخاطر دارم در همان دوران بود که کتاب «پیامبر» جبرانخلیلجبران را خواندم. حرفهایی از «کار» داشت:
«برزیگری گفت:
با ما از کار سخن بگو.
و او در پاسخ گفت:
همواره به شما گفتهاند که کار لعنت است و زحمت و نکبت. همچنین به شما گفتهاند که زندگی تاریکیست و شما از فرط خستگی آنچه را خستگان میگویند تکرار میکنید. و من به شما میگویم که زندگی به راستی تاریکیست، مگر آنکه شوقی باشد؛ و شوق همیشه کور است، مگر آنکه دانشی باشد؛ و دانش همیشه بیهوده است، مگر آنکه کاری باشد؛ و کار همیشه تهیست، مگر آنکه مهری باشد.»
و اما کارکردن با مهر یعنی چه؟ یعنی ساختن خانه از روی محبت، چنان که گویی دلدارت در آن خانه خواهد زیست. یعنی کِشتن دانه از روی لطف و برداشتن حاصل از روی شادی، چنان که گویی دلدارت میوهاش را خواهد خورد. یعنی دمیدن از روح خویش در هر آنچه میسازی.
و تو اگر نتوانی با مهر کار کنی و جز از روی بیزاری کار نکنی، بهتر آن است که از کار دست بداری و در کنار دروازهی معبد بنشینی و از کسانی که با شادی کار میکنند، صدقه بگیری.»
در نوشتههایش ردی از آموزههای دیگری که آموختهام، میبینم. حرفهایی که مهر را به معنا در ذهنم پیوست میدهد.
امروز که از آن دوران «معنا ندارد» عبور کردهام –یا شاید پرسشهایم را زیر فرش قایم کردهام؛ دقیق نمیدانم– چیزها برایم مثل قبل بیمعنی نیستند (یا هستند و من میکوشم بیشتر از نیمهی پر لیوان را نبینم). این اتفاق نمیدانم در پی دگرگونی و گذار از نوجوانی به جوانیام اتفاق افتاده، یا از سر کمتر پرسیدن و بیشتر زندگیکردن، یا خستهشدن یا چه. اما امروز میکوشم آموزهای را که یافتهام، به کار ببندم. آموزهای که یادم نیست از چهکسی در کجا شنیده یا خواندهام ولی خوب به خاطر دارم: «مشغول انجام هر کاری که هستی، طوری آن کار را انجام بده که انگار هیچ کار مهمتر، باارزشتر و اصیلتری در آن لحظه نداری.»
این آموزه مدت زیادیست مزهی تجربیات زندگیام را برایم عوض کرده است. هر کاری را که مشغول انجامش هستم با این ذکر برای خودم مبدل به ارزشمندترین فعل حاضر در دنیا میکنم. در نوجوانی به روانشناس مراجعه کرده بودم تا کمی تسکین پیدا کنم. حرف عجیبی زد. لابهلای غمها و نژندیهای حالم از سر بیلذتی، ملال و بیانگیزگی، از سعدی افشار صحبت کرد که تنها دخترش در تخت بیمارستان سخت بیمار بود و در روزهای پایانی عمر فرزندش، بهخاطر اجرای تئاتر نتوانسته بود به اندازهی کافی او را ببیند. شبی که دخترش در بیمارستان جان سپرد، پشت صحنه خبر را به او رساندند. آقای افشار اشکهایش را پاک کرد، نفسی عمیق کشید، گریمش را کامل کرد و رفت روی صحنه و یک ساعتواندی مردم را خنداند. این، مثالی از همین آموزهایست که مدتها آویزهی گوشم شده است. در لحظهای که آقای بازیگر روی صحنه رفته تا اجرا کند، طوری اجرا کرده که گویی هیچ چیزی غیر از تئاتر وجود ندارد؛ طوری که گویی تنها رسالتش در زندگی اجرای آن تئاتر در یک ساعت و اندی بوده و باقی چیزها حاشیهای بر آن رسالت.
هرچند گاهی کاری را دوست نداریم و انجام میدهیم، یا باید انجام دهیم. بعید میدانم هیچ دانشآموزی از بیدارشدن در ساعت هفت صبح خوشش آید. مخصوصا که آن هفت صبح، هفت صبح روز شنبه به تاریخ چهارده فروردین باشد! ولی باید انجامش داد. چه بخواهیم چه نه، ما غرق در سیلابی از کارهایی هستیم که دوست نداریم انجام دهیم. غرق در شوقهای بزرگی که به مرور زمان، درخشش خودشان را از دست میدهند و برایمان چیزی جز تکرار یک رفتار ملالانگیز نیستند. ما اینجا محکوم به بهانجامرساندن کارهایی هستیم، حتی اگر دوست نداشته باشیم، حتی اگر دوست نداشته باشند. اما میتوانیم از لحظههایمان استفاده کنیم، با حس بهتری آن کارها را انجام دهیم، کمتر غر بزنیم، کمتر ناامید شویم و دیرتر خسته.
حالا که فکر میکنم، حقیقتش باز هم نمیدانم چندِ چندِ چند مشغول چه کاری بودهام. البته شاید مهم هم نباشد. شاید مهم در زندگی این باشد که لحظهی مرگم لبخندی از سر رضایت و فرخندگی بزنم و بگویم: چندِ چندِ چند هرکاری که انجام دادهام، با تمام وجود بوده است. حتی اگر آن کار را دوست نداشتم. حتی اگر آن کار، درست نبوده باشد. چندِ چندِ چند، هر لحظهای که زندگی کردم، نه از سر بیحسی و نارضایتی و خستگی بلکه از سر عشق ورزیدن به کاری بوده که مشغولش بودم.
باری، چه اندیشههای من درست باشند چه نه، کار امروزم نوشتن بود و سعی کردم طوری از فرآیندش لذت ببرم که انگار هیچ رسالتی والاتر از نوشتن در زندگیام نداشتهام. من امروز به هرکاری که میکنم چنین مینگرم، و فکر میکنم کار چیزی است که به معنایم زندگی میدهد.

عارف قندیپور
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.